10

پنج شنبه شب تولد برادرزاده ام بود ، بد نبود ، فقط خانواده دو طرف دعوت بودن و یه تولد ساده گرفته بود... بچه ها کلی آتیش سوزوندن ... سر هر چیزی با هم دعوا کردن...تا 12 موندیم .

جمعه ساعت 4 صبح بیدار شدم و بعد هر کاری کردم نتونستم بخوابم تا 7 ... بعدش ساعت 10 پرهام بیدام کرد که مامانم گشنمه ، صبحانه میخوام ...به زور چشمامو باز کردم و رفتم که بهش صبحانه بدم ولی شیطون الکی صبحانه رو بهانه کرده بود که براش تی وی روشن کنم ... هر کاری کردم نخورد ، یه چند لقمه با ترفند بهش دادم ... برا ناهار مامانم زنگ زد که بریم اونجا ... منم چون ناهار نمیخواستم درست کنم ، مشغول نظافت خونه شدم و وحید هم جاروبرقی کشید و ساعت 2 رفتیم خونه مادرم ...بعد ناهار وحید رفت جایی کار داشت منم تا عصر موندم...عصر وحید اومد دنبالمون و رفتیم بیرون، یه دور زدیم و بستنی خوردیم و برگشتیم خونه ... شب که وحید میخواست بره حمام ، از فرصت استفاده کردم و گفتم حمام هم بشوره ...شام هم که از تولد شب قبل داشتیم ، همونا رو خوردیم.

شنبه ساعتای9:30 بیدار شدم ولی حس بیرون اومدن از تخت رو نداشتم و با تبلت داشتم وبلاگ ها رو میخوندم ...ساعت 10:30 در خونه رو زدن ، دختر عموی بابام بود ، یکساعتی موند و رفت ...منم تو این فاصله به پرهام صبحانه دادم ...برا ظهر هم ناهار داشتیم ...پرهام رو بردم حموم...داشتم لباسای پرهام رو تنش میکردم که وحید اومد ... سر یه موضوع بیخود با هم بحث کردیم و دعوامون بالا گرفت و یکساعتی همینجور به هم میپریدیم ... منم مث خل ها جیغ جیغ کردم .... یک ساعت بعدش اوضاع آروم شد و هردو خوش و خرم کنار هم نشستیم ناهار خوردیم... بخاطر دعوا و اون گریه های الکی تا شب سرم درد میکرد و چشمام میسوخت .

امروز هم ساعت 6 بیدار بودم ...ساعت 10 پرهام پاشد ... خواستم بهش صبحانه بدم که لج کرد فقط شربت میخورم ...بهش گفتم اگه صبحانه بخوره شربت بهش میدم ... اولش لج میکرد ولی بعدش کوتاه اومد و صبحانه اش رو خورد...برا ناهار هم لازانیا درست کردم ، وحید زیاد دوست نداره ولی من و پرهام عاشقشیم...پرهام هم یه مدته کمتر پای تی وی میشینه و همه اش میره تو حیاط و باغچه رو زیر رو میکنه ...


نظرات 12 + ارسال نظر
فاطمه. چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 01:33 http://taghdireman.mihanblog.com/

چه خوب زود آشتی کردین.

من از دعواهایی که کش پیدا کنه خوشم نمیاد ، خودم کرم میریزم دعوا شروع میکنم ، بعد خودم هم یه کاری میکنم آشتی کنیم

یک زن خانه دار دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 18:28 http://1zanekhanedar.persianblog.ir

جالبه بچه های من عاشق صبحونن,وقتی از خواب پامیشن هنوز دست و رو نشسته سراغ صبحونه رو میگیره ,پنیر خالی هم باشه براشون فرقی نداره

خیلی خوبه، من واقعا گاهی از بدغذایی پسرم کلافه میشم

آنا دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 15:24 http://aamiin.blogsky.com/

هر ترفندی هم ادم برای درست غذا خوردنشون به کار می بره فقط دو، سه روز جواب می ده. دوباره روز از نو روزی از نو.

آره همین بد غذایی شون بدتره و پرهام هم باید اینقد ترفندای مختلف براش بکار ببرم تا بخوره ، اونم فقط چند لقمه.
امروز داشتم فکر میکردم ببرمش دکتر تغذیه که براش شربت اشتها بنویسه.

آنا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 23:55 http://aamiin.blogsky.com/

مهمونتون کله صبح اومده بود خونه تون؟ چه جالب. این صبحانه دادن به بچه ها هم جزو اعمال شاقه روزه.

بله منم با سر و وضع خواب آلود در رو براش باز کرده ، چون سرزده اومده بود ، ظاهرا اومده بود خونه یکی از آشناهاشون و اونا نبودن ، سرکج کرده طرف خونه ما!
خیلی سخته ، وقتی هم لج میکنن که نخورن دیگه بدتر

شیرین یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 20:58 http://www.rozegar-khosh.blogsky.com

یکی از قسمت های قشنگ زندگی همینه که دعوا میکنیم بعدش یادمون میره سر چی دعوامون شده . خودش یه نعمته . خیلی خوبه پسری از تلویزیون و تبلت دل میکنه میره تو حیاط و باغچه . قدر همین باغچه رو بدون

خوبیش به اینه که یادمون بره ، وگرنه زندگی با کینه سخته
تی وی رو این چند مدت زیاد میبینه ، ولی از وقتی دوچرخه اش رو آوردیم خونه خودمون به هوای دوچرخه میره حیاط و سراغ باغچه...به تبلت هم خداروشکر تمایلی نداره ، یه تبلت هم خانواده همسر برا پسرم گرفتن ، ولی خیلی کم باهاش بازی میکنه.

دریا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 19:33 http://history1400.blog.ir/

سلام خوبی؟ براتون کامنت گذاشتم نرسید؟

سلام دریا جون... چرا رسیده ولی بیرون بودم ، الان تایید کردم

باران یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 19:29 http://baranoali.blogsky.com

سلام عزیزم
ایشالله که همیشه کنار هم خوشبخت باشید و دعوایی نداشته باشید

سلام باران جان
مرسی عزیزم

مهناز یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 19:17 http://1zan-moteahel.com

لینک شدی گلم

ممنون گلم

مهناز یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 19:16 http://1zan-moteahel.com

سلام عزیزم,ایشالله همیشه خوب و خوش باشید.این دعواهام جزوی از زندگیه دیگه!پرهام جونم از طرف من ببوسش.

سلام گلم
مرسی
بله اگه دعوا نباشه که زندگی یکنواخت میشه
پرهام دستبوس شماست

دریا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 18:26 http://history1400.blog.ir/

شازده شما و آنا خانوم باغبونهای خوبی میشند

شازده ما که بیشتر در حال کند و کاو ، فکر کنم دنبال گنجی چیزی هست

اوا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 16:37 http://ava-life.blogsky.com

چقدر بچه ها خاک بازی و گل بازی دوس دارن
نمید ونم چه رازی تو این دعواها هست که بعدش اینقدر ادم عشقولانه میشه .

پرهام که جدیدا جاش تو باغچه اس ، روزی 10 بار باید لباساشو عوض کنم.
واقعا بعدش خیلی مهربونه تر با هم رفتار میکنیم

نیلوفرجون یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 16:11

دعواتونو خیلی بامزه نوشته بودی
کاش منم یه بچه داشتم هی منو بیدار میکرد نمیذاشت بخوابم.

دعوامون خیلی مسخره بود، بعدش خودمون کلی به دعوامون خندیدیم
بچه در حین اذیت کردن و سختی هایی که دارن ، در کل خیلی شیرین هستن و زندگیت یه رنگ دیگه میگیره
ایشالله خودت بچه دار میشی و لذت همه اینا رو میچشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد