13

پنج شنبه ساعت 6 رفتیم بیرون که برا افطاری نون بخریم...پرهام هم انگور میخواست...رفتیم خرید و نزدیکای اذان برگشتیم خونه...اذان که داد من رفتم وضو بگیرم که نماز بخونم ... که غافلگیر شدم و اومدم افطار کردم... من فقط چند لقمه نون پنیر خوردم ... ساعت 12 هم سحری درست کردم ولی خودم تا 2:30 تونستم دوام بیارم و به وحید گفتم خودت ساعت بذار و سحریت رو بخور.

جمعه ساعت 12 بیدار شدم و من و پرهام صبحانه خوردیم ... مادر وحید زنگ زد که امشب برا افطار بیاین اونجا ... خودم هم قصد داشتم یه شب برا خداحافظی برم خونه شون...ساعت 5 هم وحید رفت که یه مشتری برا زمین ببره که بازم فروش نرفت... خواهش میکنم سر سفره های افطارتون دعا کنید این زمین فروش بره ... وحید ساعت 7 اومد و آماده شدیم و رفتیم خونه مادرش... تا 12 اونجا موندیم ... تا رسیدیم منم مشغول سحری درست کردن شدم...پرهام و وحید خوابیدن و من بیدار بودم... ساعت 3:30 هم وحید رو بیدار کردم ، سحریش رو خورد و نماز خوند و خوابیدیم.

امروز هم برا افطاری خونه مادرم دعوتیم... از صبح که بیدار شدم خیلی کسلم...وقتی فکرم مشغول باشه دست و دلم به هیچ کاری نمیره...

+ خدایا نا امید نیستم ، فقط عجولم!

+ همه چی رو سپردم به خودت!

12

سه شنبه شب پرهام که اومد یه ماشین کنترلی دستش بود که عمه اش خریده بود براش... همون روز اول زده بود خرابش کرده بود...کلا هر چی اسباب بازی براش میخریم ، به 24 ساعت نمیکشه،همون ساعت های اول خرابشون میکنه...تا اومد گفت مامان پتو بده بخوابم ... گفتم اول شام بخور بعد بخواب ... به اجبار شامشو خورد ، چند بار رفت که بخوابه ولی نشون به اون نشون که تا 12 شب بیدار موند .

چهارشنبه نزدیکیای ظهر بود که وحید اومد خونه ... اومده بود چند تا مدارک زمین رو ببره که مامانش امضا کنه ، چون میخوان برن مشهد...پرهام هم گریه که منم  میام ، دیگه پرهام هم رفت خونه مادر وحید...ساعتای 2:30 وحید اومد ناهار خورد و دوباره رفت...منم بعد رفتن مشغول گردگیری و نظافت خونه شدم ، چون تو ماه رمضان خیلی رمقی نمیمونه برا تمیز کاری...تا 5 مشغول بودم ، بعدش یکم وبگردی کردم ... ساعتای 7 داشتم تدارک شام میدیدم که وحید زنگ زد که آماده شو با هم بریم دنبال پرهام... اول رفتیم نون خریدیم ، بعد خواستیم بریم بنزین بزنیم که دیدیم صفش خیلی شلوغه ،بیخیال شدیم و رفتیم دنبال پرهام و سر راه هم از سوپر خرید کردیم و اومدیم خونه...تا رسیدیم من سریع نماز خوندم و اومدم شام درست کردم ...بعد شام هم میوه و تنقلات خوردیم ...ساعت 11 وحید گفت که نمیخوای سحری درست کنی؟ ... گفتم با این همه هله هوله که خوردی سحری هم میخوای؟!...وحید کلا خیلی خوش خوراکه و هر چی بخوره ، بازم یه دقه دیگه میگه یه چیزی بیار بخورم!!!...خلاصه ساعت 12 به زور پاشدم و سحری درست کردم ...ساعت 1 سحریم آماده بود ، ولی خودم اون موقع میل نداشتم بخورم ،برا همین بیدار موندیم و ساعت 3:30 سحری خوردیم و بعد نماز خوابیدیم.

امروز صبح هم ساعت 8:30 وحید کاری براش پیش اومد و رفت بیرون و 11 اومد خونه و تا همین الان خوابیده!...صبح که من خواب بودم پرهام بیدار شده و انگار منو ندیده ، تمام خونه دنبالم گشته ، خواب بودم که صدای گریه اش رو شنیدم ...میگه فکر کردم رفتی بیرون!.

+ فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو به همه شما دوستان گلم تبریک میگم، ایشالله عبادت همه مورد قبول واقع بشه و دعاهامون مستجاب

11

یکشنبه عصر رفتیم بیرون و میوه و نون و وسایل برا شام خریدیم ...بعد شام داشتیم تی وی میدیدیم که یه دفعه وحید گفت : واااای فردا 25ام ؟ تولدت مبارک و شروع کرد به بوسیدنم 

 دوشنبه صبح که برا نماز پاشدم دیگه خوابم نبرد ، با اینکه شبش هم ساعت 2 خوابیده بودم ... چند مدت هست خیلی بد خواب شدم و همه اش هم از فکر و خیاله ... دیگه پا شدم و برا وحید صبحانه گذاشتم...وحید که رفت ، منم یه ساعتی خوابیدم که بازم پرهام اومد بیدارم کرد...رفتم و با هم صبحانه خوردیم و کارتون دیدیم...داشتم ناهار درست میکردم که داداشم زنگ زد و تولدم رو تبریک گفت...این داداش کوچیکم واقعا با محبته و هر کاری ازش بخوام با محبت انجام میده ... ظهر هم که وحید اومد و ناهارو خوردیم ، وحید دوباره رفت بیرون و منم اومدم تو اتاق که یه چرت بزنم که بازم پرهام نذاشت بخوابم ... هی رفت و اومد و یه چیزی میخواست ...دیگه بیخیال خواب شدم و رفتم براش میوه گذاشتم که نخورد و فقط یکم انگور خورد... عصرش هم بردم تو حیاط و دوچرخه بازی کرد...شب که وحید اومد ناراحت بود از اینکه امسال نتونسته برا تولدم چیزی بخره...گفتم که تو این موقعیت ازت توقع ندارم و اگر میگرفتی ناراحت میشدم...بیچاره تا موقع خواب صدبار معذرت خواست...برا شام هم فلافل درست کردم و بعد شام هم نشستیم به تی وی دیدن ...آخر شب هم مامانم زنگ زد و تولدم رو تبریک گفت.

امروز صبح هم پرهام بعد رفتن باباش اومد تو تختم و دستش رو انداخت دور گردنم و تا 10 خوابیدیم ... بعد پا شدیم و با هم صبحانه خوردیم، که خداروشکر خوب خورد ... براش تی وی روشن کردم و خودم هم تو آشپزخونه مشغول بودم... ناهار فقط برنج درست کردم و جوجه رو وحید ظهر که اومد رفت تو حیاط و کباب زد... پرهام هم ظهر همراه پدرش رفت خونه مادر وحید، عمه اش اومده و زنگ زدن بفرستش... خودشون که خداروشکر نمیان... اصلا نمیدونن خونه پسر یعنی چی؟ ... الان یکسالی میشه که نیومدن خونه مون...ای بابا بیخیال

10

پنج شنبه شب تولد برادرزاده ام بود ، بد نبود ، فقط خانواده دو طرف دعوت بودن و یه تولد ساده گرفته بود... بچه ها کلی آتیش سوزوندن ... سر هر چیزی با هم دعوا کردن...تا 12 موندیم .

جمعه ساعت 4 صبح بیدار شدم و بعد هر کاری کردم نتونستم بخوابم تا 7 ... بعدش ساعت 10 پرهام بیدام کرد که مامانم گشنمه ، صبحانه میخوام ...به زور چشمامو باز کردم و رفتم که بهش صبحانه بدم ولی شیطون الکی صبحانه رو بهانه کرده بود که براش تی وی روشن کنم ... هر کاری کردم نخورد ، یه چند لقمه با ترفند بهش دادم ... برا ناهار مامانم زنگ زد که بریم اونجا ... منم چون ناهار نمیخواستم درست کنم ، مشغول نظافت خونه شدم و وحید هم جاروبرقی کشید و ساعت 2 رفتیم خونه مادرم ...بعد ناهار وحید رفت جایی کار داشت منم تا عصر موندم...عصر وحید اومد دنبالمون و رفتیم بیرون، یه دور زدیم و بستنی خوردیم و برگشتیم خونه ... شب که وحید میخواست بره حمام ، از فرصت استفاده کردم و گفتم حمام هم بشوره ...شام هم که از تولد شب قبل داشتیم ، همونا رو خوردیم.

شنبه ساعتای9:30 بیدار شدم ولی حس بیرون اومدن از تخت رو نداشتم و با تبلت داشتم وبلاگ ها رو میخوندم ...ساعت 10:30 در خونه رو زدن ، دختر عموی بابام بود ، یکساعتی موند و رفت ...منم تو این فاصله به پرهام صبحانه دادم ...برا ظهر هم ناهار داشتیم ...پرهام رو بردم حموم...داشتم لباسای پرهام رو تنش میکردم که وحید اومد ... سر یه موضوع بیخود با هم بحث کردیم و دعوامون بالا گرفت و یکساعتی همینجور به هم میپریدیم ... منم مث خل ها جیغ جیغ کردم .... یک ساعت بعدش اوضاع آروم شد و هردو خوش و خرم کنار هم نشستیم ناهار خوردیم... بخاطر دعوا و اون گریه های الکی تا شب سرم درد میکرد و چشمام میسوخت .

امروز هم ساعت 6 بیدار بودم ...ساعت 10 پرهام پاشد ... خواستم بهش صبحانه بدم که لج کرد فقط شربت میخورم ...بهش گفتم اگه صبحانه بخوره شربت بهش میدم ... اولش لج میکرد ولی بعدش کوتاه اومد و صبحانه اش رو خورد...برا ناهار هم لازانیا درست کردم ، وحید زیاد دوست نداره ولی من و پرهام عاشقشیم...پرهام هم یه مدته کمتر پای تی وی میشینه و همه اش میره تو حیاط و باغچه رو زیر رو میکنه ...


9

دیروز هم همه خونه مادرم برا ناهار بودیم ، بعد ناهار خواهر بزرگم و بچه هاش رفتن ، ولی من و زنداداشم موندیم و عصرش با هم رفتیم آرایشگاه.

بعد آرایشگاه زنداداشم با داداشم رفتن بازار و برادرزاده ام موند خونه مادرم ، امروز تولدشه.

منم یکساعتی موندم و بعد برگشتم خونه ، پرهام هم موند خونه مادرم تا با برادزاده ام بازی کنه.

ساعتای 8 بود که داداشم پرهام رو آورد و همون موقع وحید هم اومد خونه ، تا وحید دوش بگیره منم شام رو آماده کردم .

داشتیم شام میخوردیم که مشتری زمین زنگ زد، از شنبه تا الان زنگ میزنه که زمینتون رو میخوام و شهرداری و همه جا هم رفته و تحقیق کرده و همه هم تایید کردن که زمین خوبی داری میخری ، حالا دیشب زنگ زده و بعد کلی حرف میگه من فک میکردم زمینتون متری 100هزارتومنه!!! وحید خیلی عصبی شد و گفت آقا مگه من همون اول قیمت زمین رو بهت نگفتم و اینکه الان تو دهات هم این قیمت بهت زمین نمیدن.

حالا فکر کن زمین ما  133 متره ،بعد با حساب این آقا که میگه متری 100هزار تومن میشه13 میلیون و 300 هزار تومن، بعد آقا با این فکر میخواست بیاد زمین بخره و تخفیف هم بگیره ، عجب!!! اگه این زمین 13 میلیون بود که همون روز اول اول فروش میرفت و تو هوا میزدنش.

5روزه ما رو معطل خودش کرده و هر جایی خواسته بره وحید همراهیش کرده ، حالا برگشته میگه من فکر میکردم متری 100 هزار تومنه!!!

از دیشب تا حالا خیلی ناراحتم ، نمیدونم چه حکمتیه که این زمین اینجوری طلسم شده و فروش نمیره .

هر روز هم به تاریخ چک نزدیکتر میشیم ، خدایا خودت کمکمون کن.