دوشنبه عصر دیگه از تو خونه نشستن خسته شدم ، دوچرخه پرهام رو زدم زیر بغلم و رفتیم تو حیاط ، یکساعتی تو حیاط نشستم تا پرهام بازی کنه ، ولی همه اش دو دقیقه با دوچرخه بازی کرد و بعدش رفت تو باغچه و شروع کرد به گل بازی،بعد که حسابی خودشو گل مالی کرد رضایت داد و اومدیم بالا و حمام بردمش.
دیروز که از خواب پاشدم دیدم همسری پیام داده که برا ناهار نمیاد خونه ، برا همین با پرهام رفتیم خونه مادرم ، زنداداشم هم اونجا بود و چون تازه ماه های اول بارداریش هست زیاد حالش خوب نبود ، منم بعد ناهار اومدم خونه و دوباره عصر رفتیم و با مادرم و خواهر کوچیکه ام رفتیم بازار ، اول رفتیم و یه صندلی برا مادرم خریدیم ، چون صندلی چرخ خیاطیش شکسته ، بعد رفتیم بازار طلا فروشا و گوشواره خواهری هم که شکسته بود رو عوض کردیم و یکی دیگه خریدیم .
امروز صبح هم مادرشوهر زنگید و گفت که برا ماه رمضان میخوان برن مشهد و از ما هم خواست که باهاشون بریم و گفتم که نمیتونیم و دوباره مسئله چک و کار وحید رو براش گفتم و توضیح دادم که تا وحید مغازه شو راه نندازه خیالم راحت نمیشه که جایی برم .
من نمیدونم چرا پدر و مادر وحید اینقد بیخیال بچه شون هستن و یکم نگرانی به خودشون راه نمیدن ، واقعا خوشبحالشون.
دیروز صبح بعد نماز صبح خوابم نبرد و برای وحید صبحانه آماده کردم ، صداش زدم که بیاد بخوره ، وحید اصرار داشت که منم همراهیش کنم ، با اینکه میل نداشتم چند لقمه ایی خوردم.
بعد صبحانه وحید گفت که تمام بدنم درد میکنه و ازم خواست که ماساژش بدم ، اما دیروز خیلی خسته بود و موند خونه.
دوباره خوابیدیم تا 11:30 که مادرش زنگ زد و بیدارش شدم و حال پرهام رو پرسید و گفت که دلتنگش شدم و بیارید ببینمش.
بعد ناهار پرهام رو همراه وحید فرستاد خونه مادرش تا شب که خودمون میریم ساعت بیشتری پیشش باشه.
عصرش وحید یه سر اومد خونه و رفتیم خرید و بعدش رفتیم خونه مادرش ، خوب بود و برا شام هم نگهمون داشتن تا بعد شام که برادر شوهر اومد و همون اول کار سر یه موضوعی اعصاب همه رو خراب کرد ، وحید خیلی از رفتارش ناراحت بود و موقع برگشت به خونه با هم در مورد رفتارش حرف میزدیم که گفت مادرم گفته انگار از یه نفر ماشین خواسته و بهش نداده ، برا همین عصبی بود!
وقتی رسیدیم خونه من یه دور لباس ریختم تو ماشین که متاسفانه یادم رفت بیرون بیارم و تا صبح تو ماشین موندن! این روزها خیلی حواس پرت شدم .
دیشب برا شام همه خونه مامانم بودیم .
مادر من 4 تا نوه داره و هر چهار تا هم پسر و واقعا هم شیطونن.
دیشب داشتن با هم بازی میکردن ، ولی بازی کردنشون بیشتر از 5 دقیقه نیست و بیشتر از بازی با هم در حال دعوا کردنن .
پسر منم از همه مظلوم تر ، وقتی دعوا میکنن بلد نیست از خودش دفاع کنه و فقط گریه میکنه.
دیشب که بچه خواهرم محکم زدش ، بهش گفتم عزیزم ، موقع بازی پرهام رو نزن ، که یکدفعه خواهرم با یه حالت بدی برگشت و گفت که چیکار بچه ها داری، خودشون مسائل بین خودشون رو حل میکنن!!!
با اینکه با اخلاق خواهرم آشنایی دارم و میدونم این تند حرف زدنش از ته دل نیست ، ولی دیشب خیلی ناراحت شدم ازش و دلم شکست که جلو همه اینطوری باهام حرف زد ، چون خودم سعی میکنم موقع حرف زدن ، رعایت کنم و کسی رو با حرفام ناراحت نکنم.
فقط نگاه مادرم کردم و اشکام اومد ، رومو برگردوندم و اشکامو پاک کردم که کسی نبینه.
حرفش حرف بدی نبود ولی لحنش خیلی بد بود.
تا آخر شب بغض داشتم و حرف نزدم ، همین که اومدم خونه اشکام ریخت و یکساعتی گریه کردم و هر چی وحید میگفت چی شده ؟ چیزی بهت گفتن ، فقط با دست بهش اشاره کردم که بعدا میگم و تو بغلش مث بچه ها گریه کردم.
آروم که شدم ، خیلی به رفتار خواهرم فکر کردم ، همیشه از بچه گی به من حسادت میکرد و اگه میدید من با بچه های محل بازی میکنم کاری میکرد که دیگه مادرم بهم اجازه نده بیرون برم . یا وقتی تازه با وحید نامزد کرده بودیم ، هر وقت وحید برام کادو میخرید و نشونش میدادم ، سلیقه وحید رو مسخره میکرد و با حرفاش ناراحتم میکرد ولی من به رو خودم نمیوردم.
یا همیشه به مادرم میگه شما هوای هیما رو بیشتر از من دارید ، با اینکه نزدیک پدر مادرم هستم ولی خدا شاهده اصلا هیچ زحمتی به مادرم نمیدم و همه کارهام رو خودم انجام میدم ، ولی خواهرم هر روز یا مادرم رو میکشونه خونش که براش غذا درست کنه و بچه هاشو نگه داره یا خودش پا میشه میاد و میگه که بچه هام اذیت کردن و نتونستم غذا بپزم.
الان هم با بچه ها ، همیشه بهم میگه تو پسرت رو لوس بار آوردی ، چرا دعواش نمیکنی! چرا وقتی کار بد میکنه کتکش نمیزنی! چون خودش تا بچه اش اذیت کنه فوری کتک میزد ، ولی از وقتی بهش گفتم من دوست ندارم جلو همه بچه ام رو دعوا کنم یا تنبیه بدنیش کنم ، اونم کمتر بچه اش رو میزنه ، ولی عوضش با داد زدن سرش ، گوش همه مون رو کر کرده.
من حتی خیلی کم خونه اش میرم چون بچه ها شیطونی میکنن و اونم عصبی میشه.
راستش من هیچ وقت تو زندگیم معنی خواهر رو نفهمیدم ، چون خواهرم هیچ وقت بهم اجازه نداد نزدیکش بشم تا یه رایطه صمیمی بوجود بیاد.
+ اینا فقط یه درد دل بود.دیشب خیلی از دستش ناراحت بودم ولی الان آروم ترم.
دیروز منو پرهام خونه تنها بودیم و تا لنگ ظهر خواب بودیم ، برا ناهار هم رفتیم خونه مامانم.
بعد ناهار اومدیم خونه و مشغول نظافت خونه شدم . دیگه ساعتای 6 زنگ زدم به وحید که نمیخوای بیای ، گفت که راه افتادم.
وقتی وحید اومد ، خواستیم بریم بیرون که هر کاری کردیم پرهام حاضر نشد از تی وی دل بکنه و بیاد بیرون.
دوسال پیش که برا پرهام تولد گرفتم ، پدربزرگ پدریش براش یه دوچرخه خرید ، ولی بخاطر اینکه خونه مون کوچیک بود ، گفتیم بذارن خونه خودشون و هر موقع اومد اونجا بازی کنه.
ولی دیروز تصمیم گرفتیم که بریم بیاریمش و من بعضی وقتا پرهام رو ببرم پارک سرخیابون تا بازی کنه، چون اگه اینجوری پیش بره ، دیگه فک نکنم از خونه بیرون بیاد.
الان هم حدود یکماهه که علاقه زیادی به شربت پیدا کرده و هر چیزی دیگه ای مث آبمیوه طبیعی و عرقیجات خنک رو جاگزنینش میکنم نمیخوره و فقط میگه شربت پرتقالی میخوام!