17

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

16

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

15

دیروز تا عصر با هم قهر بودیم و هیچ حرفی نمیزدیم...عصر همسری رفت بیرون ، جایی کار داشت...از بس ناراحت بودم افطاری هم درست نکردم...همسری هم انگار فهمیده بود ... از بیرون چیزی خرید و اومد خونه... افطاری آورد و صدام زد که چیزی بخورم . اما من هنوز لج کرده بودم... فقط چند لقمه خوردم و به پرهام شام دادم... چند باری اومد کنارم و حرف زد ولی محلش ندادم... میگفت خوب خودت دعوا رو شروع کردی؟... اینقد اومد و رفت و نازم رو خرید تا آشتی کردم... در واقع قهر نبودم بیشتر لج کرده بودم... هنوز میخواستم لج کنم و سحری درست نکنم...اما دلم نیومد بی سحری روزه بگیره... هیچ وقت موقع دعوا با غذا درست نکردن نخواستم تلافی بگیرم ... سحری رو درست کردم و براش کشیدم و خودم رفتم خوابیدم.


امروز صبح زود رفت بیرون...خیلی دلشوره داشتم ... تا موقعی که بیاد چند بار از خواب پریدم...طرفای 11 اومد خونه... پریشون و ناراحت بود...گفت : هیما! تو این شرایط و بدبختی! یه اتفاق بد افتاده!...دلم هری ریخت پایین ... فکرم هزار جا رفت...تصادف کرده؟...چک برگشت خورده؟... گفتم چی شده؟...گفت که تمام سیم های برق خونه رو دزدیدن... مات و مبهوت نگاش کردم...گفتم چطوری؟...گفت که از حیاط خلوت اومدن تو خونه و از پنجره که براش حفاظ نذاشتیم اومدن داخل... همه سیم ها رو برده بودن...اولش نمیخواستم باور کنم ... بعد به خودم مسلط شدم ...با اینکه خیلی ضرر کردیم و هنوز پول برقکار رو ندادیم ولی زیاد ناراحت نیستم...نه اینکه ناراحت نباشم ، ناراحتم! ... ولی خودمو کنترل کردم و مثل همیشه شروع نکردم به زر زر و گریه! ... چون از وحید ترسیدم... ترسیدم خدایی نکرده بلایی سرش بیاد... این روزها داره از زمین و زمان برامون میباره...این هم شد قوز بلا قوز... واقعا این یکی دیگه برا ما زیادی بود...کم کم داره تحملمون کم میشه ...وحید اینقد ناراحت بود که خدا میدونه... بهش دلداری میدادم که فدای سرت...ضرر مالیه... چیزی نیست که نشه جبرانش کرد...با اینکه خودم دلم میسوخت...دلم میسوخت که این مدت هر چی پول در می آوردیم ... خرج خونه میکردیم و هیچی برا خودمون نمیخریدیم...ولی گفتم خدا بزرگه و کمکمون میکنه...یه لحظه برگشت و گفت : من اصلا شک دارم که خدایی هم وجود داره؟!...من دیگه نه نماز میخونم و نه روزه میگیرم... بهش گفتم مگه بچه ایی؟ این حرفا چیه؟ مشکلات برا همه هست...میدونم که این حرفا رو از رو ناراحتی زد ...چون تا اذان گفت پا شد و نمازش رو خوند ... ولی خیلی ناراحت بود و میگفت بدنم خیلی داغه... گفتم تو رو خدا این همه فکر نکن ...خدایی نکرده سکته میکنی!..اون وقت من چیکار کنم؟... گفتم فکر کن اصلا این کارارو انجام ندادیم و یا همچین پولی نبوده...همین که سالمیم جای شکر داره...ضرر مالی قابل جبرانه...اگه خدایی نکرده تصادف میکردی و یه بلایی سرت میمومد چی؟...خلاصه یکم آروم شد...چون میدید من آرومم و بی قراری نمیکنم... اما از درون ناراحتم...چون کلی کارمون عقب افتاد...نمیدونم به این دزد بی شرف چی بگم؟...نفرینش کنم؟...دعاش کنم که خدا به راه راست هدایتش کنه؟... خلاصه هر چی بود کارش رو با ما کرد...دیگه غصه و عزاداری فایده نداره.


+خدایا بازم ازت میخوام بهم صبر بدی که در برابر مشکلات کم نیارم.

+خدایا با وجود همه گره ها و مشکلات بازم دلم روشنه که بدهی مون پرداخت میشه ، چون نا امید نیستم.

14

شنبه افطار رفتیم خونه مادرم...موقع افطار برق رفت و با نور شمع و چراغ موبایلا افطار خوردیم...آخر شب هم برگشتیم خونه و سحری درست کردم...من هم همراه وحید تا اذان صبح بیدار بودم ...منتظر موندم که سحریش رو بخوره و با هم بخوابیم .

یکشنبه هم طبق معمول پاشدم و به پرهام صبحانه دادم و خودم هم ناخنکی زدم، زیاد میل نداشتم...برا افطار هم غذا داشتیم برا همین تا عصر تقریبا بیکار بودم...عصر رفتیم بازار روز و میوه و حبوبات خریدم و بعدش هم رفتیم فروشگاه و خریدای ماهانه رو انجام دادیم ... اومدیم خونه و خریدا رو گذاشتم سرجاشون...افطاری وحید رو آماده کردم ...خودم هم همراهش خوردم... داشتم به پرهام شام میدادم که همسایه مون در زد...هواپز خریده بود میخواست طرز کارش رو یادش بدم...طرز کارش رو گفتم... مادر شوهرش هم بود اصرار کردن که بمونم...دیگه یه ساعتی هم با پرهام خونه شون موندیم ... اومدم خونه داشتم سحری درست کردم که مامانم زنگ زد که سحری زیاد درست کردم بیاین ببرین برا خودتون...دیگه سحری خودمون رو دست نزدیم گذاشتم برا فردا شب... بازم بیدار موندم تا سحر تا وحید سحریش رو خورد و بعد خوابیدیم.

دوشنبه هم تا لنگ ظهر خوابیدیم ...بیدار که شدیم  با پرهام صبحانه خوردیم ... بعدش پا شدم مشغول درست کردن افطاری شدم ... پدر مادرم با آبجی کوچیکه قرار بود بیان خونه مون... برا افطارهم سوپ و فلافل  با ژله و کارامل درست...موقع افطار اومدن و تا آخر شب موندن..بعد رفتنشون آشپزخونه رو جمع و جور کردم...چون خسته بودم  به وحید گفتم خودش سحری بخوره ... خودم هم رفتم خوابیدم.

امروز هم تا دیر وقت خوابیدیم...صبح که پا شدم خودم حالم خوب نبود ...وقتی دیدم که وحید ظرفش رو همینجوری گذاشته ، دیگه بیشتر عصبانی شدم...شروع کردم به غرغر کردن که چرا یه آب به ظرفت نزدی؟... با عصبانیت صبحانه پرهام رو دادم...بعدش همینجور که کارامو میکردم غر غر هم میکردم...همین باعث شد که با وحید بحثمون بشه...میگفت تو که تا دیشب خوب بودی امروز چرا اینجوری شدی....خودم هم نمیدونم چمه ؟ ولی دلم میخواست همینجور غر بزنم بحثمون بالا گرفت...الان هم در قهر بسر میبریم.


+ خدایا ازت میخوام که این روزها آستانه صبر و تحملم رو بیشتر کنی.

+ خدایا ازت میخوام که هیچ چیز آرامش زندگیم رو بهم نریزه.