-
40
پنجشنبه 12 آذر 1394 16:01
-
39
شنبه 30 آبان 1394 15:47
-
38
پنجشنبه 21 آبان 1394 16:16
-
37
شنبه 16 آبان 1394 16:33
-
36
شنبه 18 مهر 1394 17:09
-
35
پنجشنبه 9 مهر 1394 16:48
-
34
دوشنبه 6 مهر 1394 18:40
-
33
شنبه 4 مهر 1394 11:11
-
32
دوشنبه 30 شهریور 1394 18:13
-
31
شنبه 28 شهریور 1394 16:38
-
30
پنجشنبه 26 شهریور 1394 16:40
-
29
سهشنبه 24 شهریور 1394 12:30
-
28
شنبه 21 شهریور 1394 17:43
-
27
دوشنبه 9 شهریور 1394 18:33
-
26
پنجشنبه 29 مرداد 1394 16:40
-
25
سهشنبه 13 مرداد 1394 13:30
-
24
یکشنبه 11 مرداد 1394 16:07
-
23
شنبه 3 مرداد 1394 15:31
-
22
یکشنبه 28 تیر 1394 17:47
-
21.سفرنامه
شنبه 27 تیر 1394 17:43
-
20
جمعه 26 تیر 1394 15:37
-
19
دوشنبه 15 تیر 1394 18:12
-
18
شنبه 13 تیر 1394 17:33
-
17
دوشنبه 8 تیر 1394 16:31
-
16
شنبه 6 تیر 1394 17:01
-
15
چهارشنبه 3 تیر 1394 15:46
دیروز تا عصر با هم قهر بودیم و هیچ حرفی نمیزدیم...عصر همسری رفت بیرون ، جایی کار داشت...از بس ناراحت بودم افطاری هم درست نکردم...همسری هم انگار فهمیده بود ... از بیرون چیزی خرید و اومد خونه... افطاری آورد و صدام زد که چیزی بخورم . اما من هنوز لج کرده بودم... فقط چند لقمه خوردم و به پرهام شام دادم... چند باری اومد...
-
14
سهشنبه 2 تیر 1394 14:51
شنبه افطار رفتیم خونه مادرم...موقع افطار برق رفت و با نور شمع و چراغ موبایلا افطار خوردیم...آخر شب هم برگشتیم خونه و سحری درست کردم...من هم همراه وحید تا اذان صبح بیدار بودم ...منتظر موندم که سحریش رو بخوره و با هم بخوابیم . یکشنبه هم طبق معمول پاشدم و به پرهام صبحانه دادم و خودم هم ناخنکی زدم، زیاد میل نداشتم...برا...
-
13
شنبه 30 خرداد 1394 16:51
پنج شنبه ساعت 6 رفتیم بیرون که برا افطاری نون بخریم...پرهام هم انگور میخواست...رفتیم خرید و نزدیکای اذان برگشتیم خونه...اذان که داد من رفتم وضو بگیرم که نماز بخونم ... که غافلگیر شدم و اومدم افطار کردم... من فقط چند لقمه نون پنیر خوردم ... ساعت 12 هم سحری درست کردم ولی خودم تا 2:30 تونستم دوام بیارم و به وحید گفتم...
-
12
پنجشنبه 28 خرداد 1394 17:07
سه شنبه شب پرهام که اومد یه ماشین کنترلی دستش بود که عمه اش خریده بود براش... همون روز اول زده بود خرابش کرده بود...کلا هر چی اسباب بازی براش میخریم ، به 24 ساعت نمیکشه،همون ساعت های اول خرابشون میکنه...تا اومد گفت مامان پتو بده بخوابم ... گفتم اول شام بخور بعد بخواب ... به اجبار شامشو خورد ، چند بار رفت که بخوابه ولی...
-
11
سهشنبه 26 خرداد 1394 15:17
یکشنبه عصر رفتیم بیرون و میوه و نون و وسایل برا شام خریدیم ...بعد شام داشتیم تی وی میدیدیم که یه دفعه وحید گفت : واااای فردا 25ام ؟ تولدت مبارک و شروع کرد به بوسیدنم دوشنبه صبح که برا نماز پاشدم دیگه خوابم نبرد ، با اینکه شبش هم ساعت 2 خوابیده بودم ... چند مدت هست خیلی بد خواب شدم و همه اش هم از فکر و خیاله ... دیگه...